👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
دستهایش را سوی آسمان دراز کرد.
- والله به خدا زهرا زبونش انقدر دراز نبود من نمیدونم تو چرا انقدر نافرم شدی دختر؟
دستهایش را روی زانوهایش گذاشت. با آن هیکل گنده سختش بود بلند شدن.
در همان حالت گفت.
- خدا عاقبت تورو به خیر کنه که میدونم به خاطر همین زبونت سرت رو به باد میدی. بشین من برم یه شامیچیزی درست کنم.
مشغول خوردن غذای خاله بودیم. زنگ در زده شد. خاله بلند شد و پس از برداشتن چادرش بیرون رفت. با این فکر که عرفان باشد مشغول غذا خوردن شدم.
بعد از چند دقیقه خاله داخل آمد. با دیدن شخصی که پشت سرش قرار داشت، لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. پدرم؟ آن هم این جا؟
حال فهمیدم چه شد که خاله یک باره دایهی مهربان تر از مادر شد!
کار خودش را کرده بود. دریا با دستهای کوچکش به کمرم چند ضربه پی در پی زد و با ترس گفت.
- آبجی؟ خوبی؟
دست پاچه لیوان را پر از آب کردم و چند قلپ خوردم. کمینفسم بالا آمد!
دریا را در آغوشم فشردم و بلند شدم.
پدر مرموزانه نگاهم کرد. از خاله رد شد و طرف ما آمد. هنوز حضورش در این جا را درک نکرده بودم که ضربهی دستش روح از تنم جدا کرد!
مبهوت نگاهش کردم. پدر من؟
اعتیاد داشت درست؛ ولی تا به الان دست روی من دراز نکرده بود!
اشکهایم روی صورتم ریختند. توان هیچ کاری را نداشتم. فشار دست دریا حس خوبی را در من القاء میکرد و صدای پر از بغض او،گ آتش به جانم میانداخت.
- تو تنها نیستی، من هستم.
با هواری که پدر بر سرم زد همان یک ذره رنگی که در صورتم مانده بود پرید!
- برو بشین تو ماشین، زود باش. از کی تا حالا بی خبر از من میری بیرون،هان؟
با قدمهای سنگین و لرزان سمت پالتوام رفتم.
حالا دریا شده بود مادر و من فرزند او.
دستم را گرفت و در حیاط برد.
با نگاه آخرم، به خاله فهماندم که میدانم کارِ خودت است.
بعد از چند دقیقه پدر آمد و حرکت کردیم.
تا خانه هیچ حرفی بین مان رد و بدل نشد. فقط با نگاههای خوف ناکش فضا را رعب آور تر از هر وقتی کرد و نفسم را میربود!
به خانه رسیدیم، دست دریا را گرفتم و خواستم سریع به اتاق برویم که پدر مانع و سد راهم شد.
فکش منقبض، چشمانش کاسهی خون بود و من خوب میدانستم اثر مواد از بدنش خارج شده و حالا دیگر هیچ چیزی دست خودش نیست و کنترلی رو حرکاتش ندارد.
دست دریا را از دستم جدا کرد و او را در اتاقش فرستاد و آن را قفل کرد.
دلم به حال خودم نه، بلکه به حال دریایم سوخت! کنج اتاق پناه آوردم.
دست پدر سمت کمر بندش رفت.
کمربند را چند بار دور دستش گره زد. هنوز ضربهی سیلی اش را حضم نکرده بودم که کمربندش روی پایَم، دنیا را برایم سیاه کرد.
یکی دیگر. یکی دیگر!
پدر من، دخترش را؟
اصلاً فکر درد نبودم و همه نگاه و حواسم پی دریا بود که داشت با مشتهای کوچکش به در میزد و پدر را التماس میکرد!
پدر سرتا پایش شروع کرد به لرزیدن، میزد و بیشتر میلرزید.
اشک از چشمانش سرازیر شد. کاش جرأت داشتم بگویم.
- من دارم درد میکشم، تو چرا گریه میکنی؟
از درد در خودم مچاله شدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. آن قدر زد تا خسته شد و آخر سر،گ کمربند را پرتاپ کرد که نمیدانم به کدام نقطه از خانه افتاد.
وقتی صدای بسته شدن در اتاقش را شنیدم چهار دست و پا کلید را برداشتم و در اتاق دریا را باز کردم.
بازدید : 679
شنبه 8 فروردين 1399 زمان : 2:38